مرگ رنگ
نویسنده:
سهراب سپهری
امتیاز دهید
مرگ رنگ عنوان نخستین مجموعه اشعار سهراب سپهری است که چاپ اول آن در سال ۱۳۳۰ منتشر شد. آنطور که در پانویس اولین شعر این کتاب (در قیر شب) آمدهاست، «کتاب مرگ رنگ سالی چند پس از انتشار دچار دستکاری شد.» این دفتر شامل اشعاری در قالب چهارپاره و نیمایی است.
کتاب مرگ رنگ شامل اشعار زیر است (به ترتیبی که در کتاب آمدهاست):
در قیر شب / دود میخیزد / سپیده / مرغ معما / روشن شب / سراب / زیباترین قسم / رو به غروب / غمی غمناک / خراب / جان گرفته / دلسرد / دره خاموش / دنگ... / نایاب / دیوار / مرگ رنگ / دریا و مرد / نقش / سرگذشت / وهم / با مرغ پنهان / سرود زهر
بیشتر
کتاب مرگ رنگ شامل اشعار زیر است (به ترتیبی که در کتاب آمدهاست):
در قیر شب / دود میخیزد / سپیده / مرغ معما / روشن شب / سراب / زیباترین قسم / رو به غروب / غمی غمناک / خراب / جان گرفته / دلسرد / دره خاموش / دنگ... / نایاب / دیوار / مرگ رنگ / دریا و مرد / نقش / سرگذشت / وهم / با مرغ پنهان / سرود زهر
آپلود شده توسط:
Reza
1386/07/19
دیدگاههای کتاب الکترونیکی مرگ رنگ
در بیابانی که من بودم
نه پر مرغی هوای صاف را می سود
نه صدای پای من همچون دگر شب ها
ضربه ای بر ضربه می افزود
تا بسازم گرد خود
دیواره ای سرسخت و پا برجای
با خود آوردم ز راهی دور
سنگهای سخت و سنگین را برهنه پای
ساختم دیوار سنگین بلندی تا بپوشاند
از نگاهم هر چه می آید به چشمان پست
و ببندد راه را بر حمله غولان
که خیالم رنگ هستی را به پیکرهایشان می بست
روز و شب ها رفت
من به جا ماندم دراین سو شسته دیگر دست از کارم
نه مرا حسرت به رگها می دوانید آرزوی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم
لیک پندارم پس دیوار
نقشهای تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت
تا شبی مانند شبهای دگر خاموش
بی صدا از پا درآمد
پیکر دیوار
حسرتی با حیرتی آمیخت
هر دم این بانگ برآرم از دل: وای، این شب چقدر تاریک است!
با نفس های شبم پیوندی است
پرتویی لغزد اگر بر لب او
گویدم دل : هوس لبخندی است
خیره چشمانش با من گوید
کو چراغی که فروزد دل ما؟
هر که افسرد به جان با من گفت
آتشی کو که بسوزد دل ما؟
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
دست از دامان شب برداشتم
تا بیاویزم به
گیسوی سحر
خویش را از ساحل افکندم در آب
لیک از ژرفای دریا بی خبر
بر تن دیوارها طرح شکست
کس دگر رنگی در این سامان ندید
چشم می دوزد خیال روز و شب
از درون دل به تصویر امید
تا بدین منزل پا نهادم پای را
از درای کاروان بگسسته ام
گر چه می سوزم از
این آتش به جان
لیک بر این سوختن دل بسته ام
تیرگی پا می کشد از بام ها
صبح می خندد به راه شهر من
دود می خیزد هنوز از خلوتم
با درون سوخته دارم سخن
زاویه دید سهراب رو هیچکی نداره
گاهی وقتها از همه سیری
گاهی وقتها شعر هم نمیتونه آرومت کنه
گاهی وقتها ،نمی دونم ، الان چیزی نمی دونم
عبور باید کرد
شروع باید شد
sansiz
گذار از این دوری ، گذر از این آخر
«عبور» باید شد
شروع باید کرد
هزاره ی آهن !
ببین چگونه فریبت به قلب آدم بیچاره سرنوشتی برد
و فاصلِ گل و بوته به آخرین جدش
کجاست سادگیم ؟
و یا کجاست تحمل به اینهمه باور؟
به باوری که خدایی به هیچ می سازد !
تو ای تمدن جاهل !
که فکر ماهی قرمز ، به تیزِ آهن قوطی ، اجل کنی تقدیم
و بر نگاه پرنده ، همیشه دود
و بر مدینه ی فاضل،حمایت ودکا
چه دستهای سخاوتمدار خودکامی
چه نیت پاک زلالی
چو چشمه های همین فاضلاب ِ شهر
درون ده بودم
و خالی از این هرج و مرج آشفته
خدای من نزدیک ، خدای من آغوش
وسبز کوه عقاید
چه باکم از تزویر
چه باکم از بد ایام ِ این تمدنها
به گله ی بزها ، نگاه می کردم
منم خدای وی
منم خدای گلّه، حمایتِ ایشان
و من خودم به هدایتگری دمی محتاج
«قیاس» را به تمدن چه دست محتاجی !؟
همیشه آبیِ سبزی مرا به خود خواند
و سبز باید شد،از این همه تاریک
و رخت مجلسیم را به رود بخشیدم
به تند سیل « شهامت »
و خویش ، رخت شبانی تمام تن کردم
گذار هر چه بگویند
چه باکم از بد ایام و این تمدنها
درون کوچه ی باغ ، نماز می خواندم
نسیم با من بود
و بوی عطر نمازم به دورها می برد
به آنچه من دورم
به آنچه او نزدیک
خیال کج رویم بر تمدن اکنون
مثال هر چه تهی،زمن تهی می گشت
و من ..
و من ، عبور می کردم
من از سکوت به شهود میرفتم
کسی آنطرف دیوار نمی دانمم، مستور بود
صفحه ای سپیدی درون کتاب زندگیم رقم می خود
درون خلوت من بارانی بود
پاییز تمام سرزمین احساس غصه ام را پوشانده بود
درخت محنت بلند بودند
و پاییز به قلب برگهایش نفوذ کرده بود
به قلب ریشه اش
زمین می چرخید ، آسمان یادم نیست
نسیم پرده ی ذهن مرا به اینطرف به آنطرف می برد
گاهی «گذشته» بودم ، گاهی «فردا»
«حال» مستی بود و از نمی دانمی سرشار،سرمست
دیوار روبرو شیشه شد،شکست
آنطرف دیوار نمی دانم ، کسی انگار صدایم می زد
شاید شهود،شاید نبود هر چه که بود
ناگهان انبار واژگان انفجار یافت
کاغذ سپید کتاب زندگیم تیره شد
من دانستم ، هر آنچه مستور را
انعکاس من درون آب،روان شد
رودها سر رسیدند
و انعکاس مرا تا به دریا شدن ، بردند
انعکاسم رفت
سایه ای نبود ، نورها رها بودند درون تاریک
چشم من تار می شد
و تمام جلوه ی روبرویم چون تار مویی باریک
کسی سر رسید چون رودخانه ای پر عمق
گیسوانش تا ابدیت کشیده بود
و چشمهایش تا به سیاهی های مغرب
ستاره ای درون چشمش سوسو می زد
و بغضی درون حجره اش مدفون
شاید چاهها فقط صدایش را دیده بودند
اذان بود
من فقط صدای خودم را می شنیدم
وقتها ،تمام شده بودند
وقتی بیخودی «وقتی» برای نماز نیست
من باخود بودم ولی « بیخود»
چشمانی را می دیدم که درون غبار ادراکم حل می شد
چه چیز در من حلول می کرد؟
لباس احرام پوشیده بودم گویی
تمام من سپید بود
راه را ماه پوشاند
باران تمام راه را شسته بود
ماه هبوط می کرد،تکثیر میشد
نیایش من زمزمه ی تنهایی هایم شده بود
گاهی بدرونم میلغزیدم
چشم نزدیک تر میشد
و صورتی درون غبار واضح تر
موهایش تکان می خورد
سیاه پوشیده بود
من بدورش مدار شده بودم ، می چرخیدم
بی اختیار آوای «لبیک» از حنجره ام بیرون می جهید
زمین می چرخید ، آسمان را نمی دانم
بوی شهود درون خلسه ام پیچیده بود
یکی مرا صدا می زد
گیسوانش تا ابدیت گسترده بود
دستانم را گرفت
گویی صورت خودم درون آینه های کدر بود
صورتش چون موجی به روی هم می لغزید
مرا صدا می زد:
«دیگر بس است ، باید بیایی »
منظور از « آمدنش » گنگ می شد
من باید کجا می آمدم ، یا به کجا می رفتم ؟
دستانم را باید چگونه ببخشم ؟ به چه کس ؟
مرا صدا می زد
باید بروم
یک حس عجیبی بود که گذشت منهم با کلمات بیان میکنم ،شاید نشه بهش شعر گفت ولی خوب دیگه از دست ما همین بر میاد،نمی دونم چرا اینجارو واسش انتخاب کردم که بنویسم !!!؟
sansiz